حکایتِ باغبانِ نیک اندیش (1): درگذشته های دور، انوشیروان پادشاه نامی ایران به قصد شکار از قصر خارج شد. انوشیروان همین طور که با وزیر زیرکش مشغول گفتگو بود به طبیعت اطراف هم نگاه میکرد و لذت میبرد. ناگهان انوشیروان پیرمرد گوژپشت و خمیده ای را دید که مشغول حفر چاله ای است درحالی که نهال درختی کنارش قرار داشت. انوشیروان از اطرافیانش خواست بایستند تا ببیند پیرمرد چه کار میکند. انوشیروان نزدیک رفت و سلام داد. پیرمرد نگاهی به او انداخت و پاسخ سلامش را داد.
- انوشیروان پرسید: ای پیرمرد چه کار میکنی؟
- پیرمرد مؤدبانه گفت: دارم زمین را میکنم میخواهم این نهال گردو را بکارم.
- انوشیروان با کنجکاوی گفت: گردو! پیرمرد تو با این سن و سال با این مشقت زمین را میکنی تا گردو بکاری؟
- پیرمرد با تعجب بسیاری گفت: کار من این است از کودکی کاری جز کشاورزی نداشته ام الآن 80سالی میشود، این کار چه اشکالی دارد.
- انوشیروان خندید و در جواب گفت: نه اشکالی ندارد، تعجب کردم. مردی با این سن و سال گردو بکارد. خودت بهتر میدانی که گردو حداقل شش الی هفت سال زمان میبرد تا محصولش کامل برسد. پدر شاید تا آن وقت شما زنده نباشید که بخواهید از آن استفاده کنید.
- پیرمرد که تازه منظور انوشیروان را فهمیده بود، گفت: مگر ما کودک بودیم درختان گردو نبودند که ما بخوریم، آن درخت ها را هم دیگران کاشتند و ما خوردیم، حالا ما بکاریم، دیگران بخورند.
- انوشیروان از این اندیشه و بزرگواری پیرمرد خوشش آمد و گفت: احسنت. وزیر کاردانش میدانست وقتی انوشیروان لب به تأیید فردی میگشاید به این معنی است که از او با سکه های طلا قدردانی کن. وزیر کیسه ای سکه به انوشیروان داد و او آن را به پیرمرد بخشید.
- پیرمرد کیسه را باز کرد وقتی چشمش به کیسه های طلا افتاد به انوشیروان گفت: یادت هست به من گفتی: تو شاید تا وقتی که درخت گردویت محصول دهد زنده نباشی؟ انوشیروان گفت: آری. پیرمرد گفت: ولی نهالی که من امروز کاشتم بدون اینکه مجبور باشم آب و کود مناسب به آن دهم و از آن مراقبت کنم به مدد طلوع آفتاب و حضور جناب عالی همین امروز سکه های طلا بار داد.
- انوشیروان از این حاضر جوابی پیرمرد خیلی خیلی خوشش آمد و با خو حالی دوباره گفت: احسنت و یک کیسه ی طلای دیگر به پیرمرد هدیه داد آن وقت از پیرمرد خداحافظی کرد. بعدازاین گفتگو انوشیروان و همراهانش حرکت کردند تا قبل از تاریکی هوا به شکارگاهشان برسند.
- حسن ذوالفقاری، داستان های امثال، تهران، مازیار، چ 2، 1385، ص 528.